هوای مهتابی بود و من محو تماشای آسمانی که انگار مهتابش با حزنی خاص عجین شده بود نوری غریب بر آسمان دلم تابیده بود و گمانم همان لحظه بود که ستاره ای خاموش شد تلفن خانه زنگ خورد!!! اشک های مادرم آسمان قلبم را طوفانی کرد و شیون های خواهرم نفس هایم را تنگ.. پدرم دست بر پیشانی و برادرم زانوانش در بغل و من مانده بودم میان مبهوتی اشک و آه و پیراهن سیاهی که سیاهیش مهتاب را در برگرفت و خسوفی براه انداخت که نماز وحشتش را تمام مردم شهر خواندند و پدر بزرگم رفت...
|
|
|
دستان سردت را برای اخرین بار در دستم فشردم اما دستانت دیگر نمی لرزید چشمان دریاییت دیگر باز نبود و وسعت قلبت نهان از این دنیا بوسه های اخرم را بر صورت سردت انچنان گرم نثارت کردم به تلافی بوسه های گرمی که کودکی بر گونه هایم میزدی اشک امانم را بریده بود و من مانده بودم و خودم تمام خاطراتت در ذهنم صف کشیده بودند کاش برگردم به دوران کودکی وهرگز از دوشت پایین نمی آمدم کاش برگردم به دوران کودکی تا نگذارم آن روز که به آسیاب می رفتی کیسه های گندم را تنهایی روی دوشت بکشی کاش برگردم به اغوشی که هر گاه دلم میگرفت همانند کوهی تکیه گاهم بود جایت روی صندلیت خیلی خالیست پدربزرگ و من هنوز هم باور ندارم که رفته ای بر سر مزارت می نشینم و گریه میکنم اما هنوز هم باور ندارم . باور ندارم... الوداع ای پدر مهربان و بزرگ الوداع آن همه عطوفت و لبخند الوداع پدربزرگ مهربانم...
|
برای شادی روخش صلوات و فاتحه قرائت کنید..
:: برچسبها:
پدر بزرگم رفت ,
روستای زروند ,
مرحوم کربلایی محمد علی زروندی ,
زروندی ,
,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1