این خاطره که مربوط به سه سال قبل می باشد رو خود حسن آقا نوشته و من فقط تایپش کردم.
نویسنده : حسن زروندی ......( 13 ساله)
عنوان خاطره: بعدالظهر به یاد ماندنی
بسمه تعالی
یک روز از روزهای تابستان که هوا خیلی گرم بود،من و یکی از دوستانم گوسفندانمان را از باربندمان بیرون آوردیم و راهی کفچ آغال چوغک شدیم.چون شنیده بودیم آنجا خیلی علف زیاد داره.در حین رفتن به آنجا تلخمون هایمان را از زیر لباسمان در آوردیم.راستی این را نگفته بودم،ما واسه اینکه شورای روستایمان تلخمونهایمان را نبیند و نگیرد،انها را زیر لباسمان قایم گرده بودیم.
من یک سنگ را برداشتم و در کاسه تلخمون گذاشتم و یک چغک را هدف گرفتم.
ناگهان کاسه تلخمون را رها کردم ، نزدیک بود به چغک بخورد...حیف شد نخورد.دوستم به من گفت :
عجب نشانی داری خنه خمیر...منم بهش گفتم حالا کجاشو دیدی.!دوستم هم مثل من شروع کرد به چغک زدن.
ما دلمون میخواست چغک شکار کنیم تا بعدا بریم روستا و اونا رو سرخ کنیم و بخوریم.اما از شانس بد ما هیچ چیزی شکار نکردیم و هیچ چغکی نزدیم.گوسفندان هم به راه خود میرفتند ، تک و توکیش از خلمه ها نشتی میکردند و ما هم با کلوخ آنها را میزدیم.اکنون میرسیم به انجایی که میخواستیم.
من و دوستم رفتیم زیر سایه هندبت ها نشستیم و گرم صحبت شدیم. راستی این وسط گوسفندان چه شدند؟؟؟
گوسفندان را که به حال خودشان رها کرده بودیم که بچرخند،میانشان چندتایی بز و بزغاله بود..خیلی هم زبل بودن.من دیدم یکی از میش هایمان میخواهد برود توی زمین حاج محمد و من از همانجا یک کلوخ برداشتم و به سویش پرتاپ کردم و در حین پرتاب ، با صدایی بلند میگفتم : گده،گده،گده...
بعد از چند دقیقه من یه نگاهی به دوستم کردم و به او گفتم : بیا بریم چغک در بیاوریم.!!!دوستم هم که نتونسته بود چغک بزند ، گفت بریم..چندتایی از آغال چغکها را گشتیم ، ولی هیچ بچه چغکی گیرمان نیامد.میخواستیم بریم پیش گوسفندان که دوستم گفت بیا همین آغال را بگردیم.اگه چیزی نداشت میرویم.گفتم باشه و دستش رو توی آغال کرد.گفتم چیزی پیدا کردی.گفت یه چیزی اینجاست.اما مطمئا نیستم که بچه چغک باشد.بهش گفتم که دستت را دربیاور تا من بگردم و دستم رو تو کنم.دستم رو که درون آغال بردم ، دیدم یک چیز کوچک آنجا جول جول میکند.با خودم گفتم که نکند بچه چغک است..کو درش بیاورم تا اینکه دیدم بالش مار است ..ترسیدم و انداختمش و افتاد روی دوستم..اون هم ترسید و دستهایش را رها کرد و من از آن بالا افتادم پایین..چون دوستم دستهایش را قلاب کرده بود و من رفته بودم بالا....در همین حال که افتاده بودم دیدم دوستم پیراهنش را در آورد و تکان تکان داد و من در آنجا زده بودم زیر خنده..بعد دوستم گفت چرا میخندی؟مگه ترس هم خنده داره.گفتم این جور ترسها خنده داره رفیق و بعد هم آن بالش مار را به سزای اعمالش رساندیم.بعد دویدیم رفتیم پیش گوسفندهایمان و دیدیم که همشان رفته اند توی زمین حاج محمد که کنار زمین ما بود.من و دوستم سری آنها را بیرون کردیم و راهی روستا شدیم.چون در هر لحظه ممکن بود که صاحب زمین فرا برسد و ما را دعوا کند و خلاصه من و دوستم رفتیم و پشت سرمان را هم نگاه نکردیم.
این بود خاطره من..
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1